وقتی که خدا داشت اونو می افرید با خودش گفت
خب به این یکی چی بدم که با بقیه فرق کنه؟
یه قلب مهربون یه روح بزرگ
وقتی که او افریده شد ، نفس کشید، رشد کرد، سختیهای زندگیشو دید
مجبور شد با اونا بجنگه
جنگی که اخرش معلوم نبود
جنگی که بنظرش اونو خرد کرده بود
با خودش گفت
چرا من ؟
احساس کرد که دیگه نمی تونه از جاش بلندشه
تصمیم گرفت همون جا بخوابه برای همیشه
اون، بدون اینکه هیچ وقت به این فکر بیفته که چقدر دیگران دوسش دارن
چشماش رو بست
وقتی که از خواب بیدار شد همه جا خالی بود
با خودش گفت
خب ، همه چی تموم شد
نفس راحتی کشید
از خدا پرسید
چرا منو افریدی؟
پس خدا خلقتشو بیادش اورد
حالا دیگه همه چی واقعا تموم شده بود
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشت
1 Comments:
:*************** Love u
Post a Comment
<< Home