با اینکه می دید هر روز داره بیشتر تو خودش فرو میره
ولی احساس خستگی نمی کرد
وقتی فکر می کرد که داره سعی می کنه تا به اون برسه
وقتی فکر می کرد که یه روز به آرامش می رسه
هیچکس نمی تونست جلوی راهشو بگیره
...........................................................................................
احساس عجیبی داشت
حس می کرد هیچکدوم از آدمای خاکی نمی تونن آرومش کنن
حس می کرد نمی تونه آدما رو خیلی دوست داشته باشه
باورش نمی شد
بالاخره تونسته بود
بالاخره بهش اجازه داده بود
...........................................................................................
:با خودش گفت
دیگه نمی ذارم آدما بین ما فاصله بندازن
یعنی آدما دیگه نمی تونستن
چون دیگه از جنس خاک نبود
چون با اون یکی شده بود
5 Comments:
yeki ye yeki!??
yeki shodan... ba mafhoome... kheiliha alan ba khodeshoon ham yeki nistan... dige che berese ba kasi dige va mohemtar az hame jense khaki ham nabashe...
mona joon kheili ghashang bood.
shad bashi azizam.
سلام عزیزم مطالب وبلاگت جالب بود خوشم اومد...موفق باشی.پیش منم بیا گلم..
yeki shodan kheyli zarfiat mikhad ... bayad gheire khodet zarfiate yeki diga ro ham peyda koni ta betooni khodeto oono yaki ehsas koni ... roohe bozorgi mikhad ... pas movazebe roohet bash va parvareshesh bede
benebis dige! >:P
Post a Comment
<< Home