Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com
|

Wednesday, August 10, 2005

وقتی خدا بهش گفت که باید اماده ی رفتن شه
از اون بالا یه نگاهی به پایین کرد و گفت
من می تونم
می تونم همونی باشم که تو می خوای
می تونم همونی باشم که روی زمین جانشین تو میشه
می تونم نشون بدم که لیاقت این همه مهربونی رو دارم
وقتی رسید روی زمین با خودش گفت
شروع شد
سعی کرد با همه مهربون باشه
سعی کرد به همه ی ادما بفهمونه که تولدشون یه معجزس
سعی کرد به همشون بگه یه نفر هست که خیلی دوسشون داره
سعی کرد
سعی کرد
سعی کرد
ولی هرچی بیشتر سعی می کرد
احساس می کرد کمترمی تونه
کمتر می تونه اون جوری باشه که می خواسته
احساس می کرد خسته شده
احساس می کرد دلش می خواد برکرده
با خودش گفت
فکر کن که برگشتی
اونوقت چی؟
اونوقت جوابشو چی می خوای بدی؟
چی می خوای بهش بگی؟
می خوای بهش بگی که نتونستی
نتونستی اون چیزی باشی که می خواسته
نتونستی نشون بدی که افرینشت یه معجزه بوده
پس تصمیم گرفت یه باردیگه سعی کنه
تصمیم گرفت یه باره دیگه با تمام وجود بلند شه
تا وقتی بهش گفتن که باید برگرده
وقتی رفت پیش اون
حداقل بتونه بگه
تمام سعی شو کرده

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

!!!!....:*.

12:22 PM  
Anonymous Anonymous said...

چرا مرا آفرید؟

می خواست چه کار کنم؟

چرا نپرسید؟

چرا این درد را در وجود من ریخت؟

چرا ؟

چرا وقتی اولین برادر کشته شد ،تمام هستی را به نیستی بدل نکرد؟

1:30 AM  

Post a Comment

<< Home