|
|
|
|
|
|
Monday, November 09, 2009
|Tuesday, October 20, 2009
| |Friday, January 19, 2007
گوش کن
می شنوی؟
گویی کسی سکوت قدمهایت را به خود می خواند
گویی کسی دستانش را به سویت باز کرده است
.
.
.
می دانم
می دانم که در پاهایت دیگر رمقی نیست
می دانم که سالهاست در این دیار زیسته ای
دیاری که مردمانش دوستی را به خاک سپرده اند
دیاری که بوی تعفن لاشه ی صداقت دیگر کسی را نمی آزرد
می دانم
می دانم که سخت است باورش
ولی گوش کن
گویی آن کس خبر یک معجزه را بشارت می دهد
...گوش کن
.
.
.
بلند شو
می دانم
می دانم که هنوز در بیکران وجودت رهایی نفس می کشد
می دانم که هنوز مهربانی را به یاد می آوری
بیش از این او را منتظر مگذار
بگذار تو را در آغوش کشد
...بگذار ذره های وجودت با او به اوج رسند
Wednesday, November 08, 2006
... به یاد می آورم
.به یاد می آورم که چگونه به عظمتت قسمت دادم که با ما چنین مکن
به یاد می آورم که چگونه زاری کنان از تو فرصتی دوباره برای رحمت خواستم
. به یاد می آورم که چکونه با بی قیدی سر تکان دادی
...و آن گاه بود که دانستم این پایان همه چیز است
Friday, September 15, 2006
وقتی تمام وجودت پر بشه از حس نفرت و انتقام
وقتی حس کنی که دیگه نمی خوای هیچ دوستی داشته باشی
وقتی حس کنی که دیگه نمی خوای هیچ دوستی داشته باشی
وقتی یادت بیاد که تک تک حرفات دارن تو رو با خودشون به جهنم می برن
وقتی ببینی که خودت هم مثل همه داری تو این هوا نفس می کشی و از ترس صدات در نمیاد
وقتی ببینی که خودت هم مثل همه داری تو این هوا نفس می کشی و از ترس صدات در نمیاد
اونوقت خودتو می بینی که هیچی ازت نمونده
هیچی بجز یه جسم پوسیده که مجبوری همه جا اونو دنبال خودت بکشی
هیچی بجز یه جسم پوسیده که مجبوری همه جا اونو دنبال خودت بکشی
می دونم
می دونم از شنیدن این حرفا خندت می گیره
می دونم با خودت می گی که این دختره همه چی رو سیاه می بینه
ولی ازت خواهش می کنم یکم به شادیات نگاه کن
به نظرت بهای گزافی رو برای این شاد بودن نپرداختی؟
می دونم از شنیدن این حرفا خندت می گیره
می دونم با خودت می گی که این دختره همه چی رو سیاه می بینه
ولی ازت خواهش می کنم یکم به شادیات نگاه کن
به نظرت بهای گزافی رو برای این شاد بودن نپرداختی؟
به نظرت این شاد بودنا ارزش از دست دادن خیلی چیزا رو داشت؟
Friday, August 11, 2006
:گفت
بهم بگو چطوری شما آدما می تونید انقد راحت همدیگرو ناراحت کنید؟
چطوری می تونید پا روی روزای قشنگ دوستیاتون بذارید؟
چطوری می تونید خودتون رو فراموش کنید؟
:گفتم
فقط کافیه از اون بالا بیای پایین بین ما
اینجا همه ی پاکیا فراموشت می شن
اینجا حق فریاد زدن" دوست دارم "رو نداری
!اینجا نمی تونی خودت باشی
Friday, July 07, 2006
|Tuesday, July 04, 2006
با من بگو-
.با من از فصل آشنای غربت بگو
.با من از تنهایی سکوت بگو
بگو که چگونه این آ دمیان پست
.پاکی معصومانه ی چشمانت را به زنجیر کشیدند
بگو که چگونه ارزشهایت را
.زنده زنده به خاک سپردند
فریاد بزن-
تو را به خدا فریاد بزن
.بگذار صدایت را بشنوند
بگذار بدانند که انسانیت را
به آتش کشیدند
و روحشان را
. به نیستی سپردند