Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com
|

Saturday, August 27, 2005

ای کاش تنهام نمی ذاشتی
ای کاش با من حرف می زدی
ای کاش بهم می گفتی که من چرا اینجام
ای کاش
من نمی خوام اینجا بمونم
من نمی خوام اینجا تنها بمیرم
من نمی خوام
|

Wednesday, August 24, 2005


اگه فراموش نمی کردیم
تولد یه معجزس
اگه فراموش نمی کردیم
زندگی یه نعمته
اونوقت شاید همه چی یه جوره دیگه می شد
|

Monday, August 15, 2005

هممون داریم فراموش می شیم
نمی دونم تقاص چی رو داریم پس می دیم
تقدیر
تقدیر من و یا شاید تو
|

Thursday, August 11, 2005


مانده ام حیران در چگونه گذراندن فصل غربت تو
می روی و من به ظاهر مانده ام
|

نمی دونم چرا انقد ازت دور شدم
نمی دونم چه بلایی سرم اومد
نمی دونم چرا خودمو گم کردم
نمی دونم
احساس می کنم دیگه دوسم نداری
احساس می کنم می خوای بهم بگی نتونستم
نتونستم نشون بدم که ارزش این همه مهربونی رو داشتم
نتونستم نشون بدم که تولدم یه معجزه بوده
نتونستم
دلم می خواد برگردم پیشت
با اینکه میدونم اگه ازم بپرسی پس چی شد جواب این همه مهربونی
هیچی برای گفتن ندارم
|

Wednesday, August 10, 2005

وقتی خدا بهش گفت که باید اماده ی رفتن شه
از اون بالا یه نگاهی به پایین کرد و گفت
من می تونم
می تونم همونی باشم که تو می خوای
می تونم همونی باشم که روی زمین جانشین تو میشه
می تونم نشون بدم که لیاقت این همه مهربونی رو دارم
وقتی رسید روی زمین با خودش گفت
شروع شد
سعی کرد با همه مهربون باشه
سعی کرد به همه ی ادما بفهمونه که تولدشون یه معجزس
سعی کرد به همشون بگه یه نفر هست که خیلی دوسشون داره
سعی کرد
سعی کرد
سعی کرد
ولی هرچی بیشتر سعی می کرد
احساس می کرد کمترمی تونه
کمتر می تونه اون جوری باشه که می خواسته
احساس می کرد خسته شده
احساس می کرد دلش می خواد برکرده
با خودش گفت
فکر کن که برگشتی
اونوقت چی؟
اونوقت جوابشو چی می خوای بدی؟
چی می خوای بهش بگی؟
می خوای بهش بگی که نتونستی
نتونستی اون چیزی باشی که می خواسته
نتونستی نشون بدی که افرینشت یه معجزه بوده
پس تصمیم گرفت یه باردیگه سعی کنه
تصمیم گرفت یه باره دیگه با تمام وجود بلند شه
تا وقتی بهش گفتن که باید برگرده
وقتی رفت پیش اون
حداقل بتونه بگه
تمام سعی شو کرده
|

Tuesday, August 09, 2005


دلش می خواست بدونه که اون چرا باید احساس داشته باشه
احساسی که ادما دیگه اونو نداشتن
احساسی که فراموش شده بود
یه احساس یه طرفه
احساسی که همیشه اونو رنج می داد
دلش می خواست بدونه چطوری میشه مثل بقیه بود
چطوری میشه از کنار ادما همینطوری گذشت
چطوری میشه اونا رو ندید
دلش می خواست بدونه چطوری می تونه دور شدن یه دوست براش مهم نباشه
دلش می خواست بدونه که ادما چطوری همدیگرو فراموش می کنن
اونم باید همه ی اینا رو یاد می گرفت
باید یاد می گرفت که چطوری بتونه کسی رو فراموش کنه
اونم باید می فهمید که فراموش شده
همونطوری که همه فراموش شدن
|

Sunday, August 07, 2005


........دچار یعنی
عاشق .............
و فکرکن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار
ابی دریای بیکران باشد
|

وقتی که خدا داشت اونو می افرید با خودش گفت
خب به این یکی چی بدم که با بقیه فرق کنه؟
یه قلب مهربون یه روح بزرگ
وقتی که او افریده شد ، نفس کشید، رشد کرد، سختیهای زندگیشو دید
مجبور شد با اونا بجنگه
جنگی که اخرش معلوم نبود
جنگی که بنظرش اونو خرد کرده بود
با خودش گفت
چرا من ؟
احساس کرد که دیگه نمی تونه از جاش بلندشه
تصمیم گرفت همون جا بخوابه برای همیشه
اون، بدون اینکه هیچ وقت به این فکر بیفته که چقدر دیگران دوسش دارن
چشماش رو بست
وقتی که از خواب بیدار شد همه جا خالی بود
با خودش گفت
خب ، همه چی تموم شد
نفس راحتی کشید
از خدا پرسید
چرا منو افریدی؟
پس خدا خلقتشو بیادش اورد
حالا دیگه همه چی واقعا تموم شده بود
دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشت
|
Maybe I, maybe you
Can make a change to the world
We're reaching out for a soul
That's kind of lost in the dark

Maybe I, maybe you
Can find the key to the stars
To catch the spirit of hope
To save one hopeless heart

You look up to the sky
With all those questions in mind
All you need is to hear
The voice of your heart
In a world full of pain
Someone's calling your name
Why don't we make it true
Maybe I, maybe you

Maybe I, maybe you
Are just dreaming sometimes
But the world would be cold
Without dreamers like you

Maybe I, maybe you
Aree just soldiers of love
Born to carry the flame
Bringin' light to the dark

Maybe I, maybe you